انشا ۹.۴

بایگانی
آخرین مطالب

سلام!

من  سالاریان هستم

 ۹.۴

در نوشتن ترجیحم فیلم نامه نویسی هست

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۱ ، ۱۷:۲۹
Shakiba Salariyan

۱. برای خواندن تکالیف سر کلاس، من داوطلب می شدم و برگه نوشته هام همیشه همراهم بود ولی به دلیل وقت محدود یا ... نمی تونستم بخونم😢 انشالله در آینده یه فرصتی پیش میاد😅

۲. همیشه وقت کافی و مناسبی برای نوشتن و آپلود نوشته ها می گذاشتم و سعی می کردم نکات رو رعایت کنم و همه تکالیفم ( اصلی و امتیازی) در وبلاگ آپلود شده.

۳. در وبلاگ همه تکالیف آپلود شده و سر هر کلاس کپی نوشته ها به کلاس آورده می شده.

۴.در کار های کلاسی سر کلاس مشارکت داشتم و تمرکز و توجهم همیشه سر کلاس بود و از نکات مهم کلاس یادداشت برداری می کردم 

۵. خدارو شکر تا الان هیچ اتفاقی پیش نیومده برام و همیشه حاضر بودم😅

۶.در متن راوی سعی داشتم رسمی بنویسم و سعی بر درست نویسی هم داشتم. در برخی مواقع بعضی جملات اشتباه نگارشی داشتند ولی سریع آن را درست می کردم

۷.در کل باید بگم، هیچ کلاس انشایی مثل این ندیدم. عالیه. رابطه بین معلم و دانش آموز بی نظیری. عالی. بهترین کلاس انشا با حالی خوب😀

در کل فکر کنم خوب عمل کردم و می تونم ۲۰ بگیرم😅

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۰۱ ، ۱۳:۲۵
Shakiba Salariyan

آدری (Audry)، با سرعت لیست سفرش را می خواند و آخرین اقلام را در چمدان چرمیش می گذاشت. نگاهی به ساعتش انداخت. خیلی دیر شد بود. به سرعت موهایش را شانه ای کرد و کلاه آفتابیش را سرش گذاشت. در حالی که برای آخرین بار لیست را مرور می کرد، چمدانش را برداشت و به سمت در رفت. هنگامی که از در خارج می شد، در آینه نگاهی به خودش انداخت. یکی از ویژگی های او که باعث می شد همه جا او را تحسین کنند، این بود که در هر شرایطی و هر موقعیتی خوش لباس ولی ساده بود. این فکر باعث شد لبخندی بر صورتش نقش ببندد و در حالی که شلوار های جین دمپا گشاد گلدوزی شده اش را بالا میداد، در را قفل کرد. به سرعت تاکسی گرفت و به سمت فرودگاه شروع به حرکت کرد. در میانه های راه بودند که:

- لطفا بایستید!!

راننده محکم بر روی ترمز کوبید و گفت:( چیزی شده؟ مسیر متفاوتی می روید؟)

- نه ولی قبل از آن باید یک جای دیگر برویم. بعد از آن به سمت فرودگاه راهی می شویم.

چند دقیقه بعد در کوچه یازدهم شرقی، خانه دوم بودند. دری چوبی و بزرگ که روی ورودی آن " خوش آمدید" بزرگی نوشته شده بود. اینجا خانه بهتریم دوست آدری، پال( paul) بود. ابتدا در زد ولی کسی جواب نداد. دوباره در زد ولی کسی خانه نبود. همین شد که پاکتی کاهی را از جیب کتش در آورد و آن را به داخل خانه انداخت.دوباره سوار تاکسی شد و به سمت فرودگاه حرکت کردند.دوازده ساعت بعد در دُری بود. محل زادگاهش.

از پنجره هتل بیرون را نگاه می کرد. همه چیز از آخرین باری که آنجا بود فرق می کرد. مغازه ها همگی عوض شده بودند. درخت کاری شده بود و از همه مهم تر مردم با آرامش و امنیت در خیابان ها راه می رفتند. چیزی که در دوران قبل از آن محروم بودند. در آن موقع بود که در اتاقش به صدا در آمد:

- نامه دارید!

آدری روی تختش نشست و نامه را خواند. از طرف پال بود. او نیز در نامه اش خبر سفرش را داده بود. از قرار معلوم پال برای تعطیلات به هاوایی سفر کرده بود و فردا شب دوباره به لندن باز می گشت. آدری نامه را کنار گذاشت. مردم اغلب برای دیدن اقوامشان یا برای خوش گذرانی به مسافرت می روند. آدری نیز برای دیدن تنها فردی که می شناخت که از بودن یا نبودن او حس اطمینان نداشت به دُری آمده بود. فردای آن روز، آدری از گردش شهر به هتل برگشت. ساعت را نگاه کرد. فقط پنج ساعت تا پروازش وقت داشت.

- دیگه وقتش شده

از اتاق بیرون رفت و به سوی خانه هفتم خیابان آلن به راه افتاد. خانه ای متروکه  ، چوبی نم گرفته ولی بزرگ.دیدن آن خانه خاطرات وحشتناکی را به یاد آدری می آورد ولی یک موضوع را نمی توانست انکار کند : این که دلش برای صاحب خانه تنگ شده بود.در ورودی نیم باز بود. وارد خانه شد. داخل خانه مانند خانه های بسیار قدیمی بود ولی اثاثیه چندانی نداشت. مبلی قرمز مخملی که روی آنها را با ملحفه های سفید پوشانده بودند و روبه روی آن میز چوبی کوچکی که آنقدر خاک گرفته بود که رنگش به سیاه می زد تا قهوه ای، ولی آدری خوب می دانست این خانه چه راز هایی را مخفی دارد و این فقط پوششی برای تمام شکار های صاحب این خانه است. در روبه زیر زمین را پیدا کرد. در روبه تونلی بلند و سنگی باز شد که به پایین می رفت. در انتها اتاقی بزرگ و تاریک و سنگی قرار داشت. از محفظه ای کوچک که در سقف وجود داشت نور خورشید فضای را روشن می کرد. روی سقف هم هزاران زنجیر و طناب آویزان بود. با دیدن آن زنجیر ها دلش ریخت. زنجیر هایی خالی و خون آلود که روزی کودکانی از آنها آویزان بودند تا جان می دادند.در گوشه ای گهواره ای سفید با ماه و چند ستاره که بالای آن آویزان شده بودند قرار داشت که مدام تکان می خورد.آدری کمی نزدیک آن گهواره شد تا ببیند چه چیزی گهواره را تکان می داد. داخل گهواره عروسکی مو نارنجی با صورتی کک و مکی خوابیده بود. دستش را دراز کرد تا عروسک را بگیرد که اسکلت دستی، مچش را گرفت.

- سلام آدری

کمی دقت کرد و عامل حرکت گهواره را تشخیص داد. اسکلت مردی بلند با لباس های سیاه و کهنه که قسمتی از جمجمه اش شکسته شده بود. یک کلمه در توصیفش کافی است: نفرت انگیز. آدری کمی نگاهش کرد و بر خودش مسلط شد. نباید می ترسید چون دلیلی برای ترسیدن وجود نداشت. آخر چه کسی از " پدرش " می ترسید.

- خیلی بزرگ شدی. ولی اصلا تغییر نکردی. همان موهای نارنجی و کک و مک های ریز و چشم های آبی.

آدری به حفره های چشم پدرش زل می زد.

- زندگی در شهر غریب چطوره؟ 

- بد.. بد نیست

- واقعا؟ یه روزایی اینجا رو طوری دوست داشتی که حاضر نبودی از خونه بیرون بری

- الان خیلی فرق کرده

- آره، از خیلی وقت پیش خیلی چیز ها تغییر کرد

- چه شکلی زنده موندی؟

- روح اون بچه هایی که نگهشون داشته بودم کمکم کرد. ولی چه فایده، این روح اون بچه هاست نه من. هر روز آزارم میده.

- فقط همین؟

مرد از این سوال آدری عصبی شد. صدایش را کلفت کرد و گفت

- زندگی کردن با آرزو های به باد رفته خیلی سخته به خصوص وقتی کسی که تنها امید رو بهش داری تنهات بزاره و مجبورت کنه با خاطرات و رویا ها زندگی کنی.

آدری کمی سکوت کرد و به پایین نگاه کرد. خوب می دانست منظور او از این حرف چیست.

- اون شب که وجودم رو سوزوندی، فقط بدنم را نسوزوندی. همه آرزو هایم را به باد فنا دادی. تو واقعا مایه زجر و ننگ و بدبختی من هستی!!

آدری که دیگر نمی توانست این میزان حقارت و توهین را تحمل کند گفت:

-اشتباه می کنی! همش تقصیر توعه. می خواستی از من یه هیولا بسازی. هیچ کسی رو برای من باقی نذاشتی که فقط تو رو در زندگیم ببینم. نزاشتی دوستی پیدا کنم که معنی دوستی و محبت رو نفهمم. همه و همه به خاطر این بود که من رو به سرنوشت خودت دچار کنی. ولی دیگه خیلی دیر شده. دیگه نمی تونی هیج بچه ای رو آزار بدی. 

- تند نرو بچه جون

اون موقع بود که مرد از سرش بلند شد. عروسک درون گهواره را محکم به دست گرفت

- آره تو وجود من رو نابود کردی. ولی من هنوز پا برجا هستم. هنوز افکار شرورانه دارم. عزیزم تو از هیچ چیزی خبر نداریولی نقشه های من هنوز پا برجاست و تنها تیکه باقی مانده پازل یه فرمان بر با اراده باشه. چه کسی بهتر از کسی که از بچگی بزرگش کردم.

آن موقع بود که عروسک در دستش شروع به سیاه شدن کرد و به عروسکی زشت و بدریخت تبدیل شد. آدری که به نقشه سیاه پدرش پی برده بود، به سمت خروجی زیرزمین دوید. پدرش خنده ای زد و گفت:

- پس می خوای باز کنیم. خیلی خب. همه چی رو برای خودت سخت کردی

و دنبالش دوید

آدری نزدیک در ورودی غار بود که  ناگهان سر خورد و ... همه چیز تاریک شد. 

وقتی بلند شد روی مبل قرمز مخملی بود. اطرافش را نگاه کرد. اثری از پدرش نبود. فکر کرد همه چیز خواب بود ولی ناگهان درد شدیدی روی مچش احساس کرد. مچش از قبل باند پیچی شده بود. باندش را باز کرد و با چیزی که رویش دید مطمئن شد که هیچ چیزی خواب نبوده. روی مچش زخم بزرگی بود که نوشته بود:

" به بازی خوش اومدی. از الان بدون که برنده من هستم"

آدری بلند شد و از در خارج شد. همانطور که به سمت مرکز شهر می دوید فهمید که وارد بازی شده که رقیبش وحشتناک ترین بازیکنی هست که می شناخت. می دانست تا مدت کمی در امان خواهد ماند ولی حالا که نقشه پدرش را می دانست، حتما پدرش دوباره پیدایش خواهد کرد.

در آخر که برنده می شود؟ 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۱ ، ۱۸:۰۴
Shakiba Salariyan

صبح یک روز دیگر را با خمیازه ای بزرگ شروع کرد. خمیازه کشیدن برای ما صبح زود خیلی عادی است ولی صدا هایی که  خانم اسمیت ( یا به قول طرفدارانش سوپر گرنی یا مامان گرنی!!) از خودش موقع یک خمیازه ایجاد می کرد اصلا هم طبیعی نبود. خمیازه او مانند غرش شیری بود که همه اتاق را می لرزاند به خصوص گیرین کوچولو،طوطی سبز خنگول و بزدل مامان گرنی، که همانطور که قفسش تکان می خورد ، از ترس در جایش میلرزید.

- صبح به خیر گرین!!

این را مامان گرنی هر صبح به گرین بیچاره که از ترس به پیرزن سر حال نگاه می کرد می گفت.

و این طوری بود که خانم اسمیت روزش را شروع می کرد.

خانم اسمیت با این که سن بالایی داشت، هنوز سر حال بود. حتی سر حال تر از نوجوان های همسایه!! برنامه مرتبی هم برای خودش داشت که همیشه سرحال بماند. هر روز ورزش می کرد، حرکات کششی انجام می داد به امید اینکه از قد متوسط خودش به قدی بلند برسد ( که همیشه بی اثر می ماندند). خانم اسمیت به خاطر مشکل پا و کمرش کمی کج راه می رفت. اگر از خود خانم اسمیت بپرسی به شما خواهد گفت که برای انسان خوش رو و مهربان و فعالی مثل او این یک ضعف بزرگ است که سعی دارد آن را درست کند ( که مثل داستان قدش خیلی درست شدنی نبود!).اما شاید بپرسید ( برای یک پیرزن چه فرقی می کند ورزش کند یا نکند، بلند نباشد یا نباشد، درست راه برود با نرود؟) ولی اشتباه می کنید. خانم اسمیت برای شغل مهمش به خودش میرسید.

صبح امروز بعد از برنامه صبحگاهی، قبل از آنکه برای خودش دمنوش لیمو دم کند و روی مبلش بنشیند و برنامه مورد علاقه اش را ببیند ، با خودش فکری کرد و گفت:

- می دونی چیه گرین؟؟ امروز روز خوبی برای یک پیاده رویه. می تونم یه مقدار خرید هم بکنم. از اونور اگر خانم همسایه در حال چغلی و غیبت کردن راجع به آقای گل فروش و اون کله کچلش نباشه، یه سری هم به او میزنم!!

و همین شد که با یک چشم به هم زدن شروع کرد به آماده شدن. کیسه خریدش را به دست گرفت و پالتویش را پوشید و برای اینکه کمتر سردش شود، شال سفید و خال خالیش را پوشید. در حال آماده شدن بود که نگاهش به نگاه طعنه آمیز گرین کوچولو افتاد که خیلی خاص به پالتویش نگاه می کرد

- اینطوری منو نگاه نکن گرین! تو که میدونی من نمی خوام پز پالتوی خوشگل و گرون قیمت و خزم رو به خانم های همسایه بدم!!

از در خانه اش که خارج شد باد شدیدی شروع به وزیدن کرده بود. خانم اسمیت همانطور که موهای طلایی و سفید خوشگلش در باد می رقصید، پالتویش را جلوی صورتش آورد که از باد در امان باشد. وقتی به خیابان اصلی رسید، وزش باد کمتر شده بود و می توانست راحت تر جلو راببیند. همانطور که در خیابان پیش می رفت با همه اهل محل احوال پرسی می کرد.

- سلام خانم اسمیت. روز بخیرسرحال به نظر می آیید.

- سلام جوون! همچنین کله کچل تو هم امروز بیشتر می درخشه عزیزم!

 یکی از دلایلی که مردم او را خیلی دوست داشتند همین بود.همانطور به قدم زدن ادامه داد تا به پارک مرکزی رسید. بوی گل بینیش را پر می کرد و صدای آب فواره آرامش می داد .بله، همانطور که خانم اسمیت غرق تماشای گل ها و فواره بود،سر و صدای وحشتناکی را از سمت خیابان اصلی شنید و از آن دور متوجه نزدیک شدن ماشین خیلی بزرگ شد.پشت آن ها هم دو تا نوجوون هر چیری جلوی چششان میدیدند را داغون می کردند.

وقتی به پارک رسیدند ترمز کردند. 

-بچه ها رسیدیم! اینجا همون جایی بود که می گفتم جون میده برای تفریح!

و تا این رو گفت به ها در پارک پخش شدند. چند نفر با قوطی های رنگ به راه افتادند و چند نفر با چوب های بیس بال.

و کسی هم که برایشان راجب پارک توضیح داده بود ، فردی بود که خانم اسمیت از او بیشتر از هر کسی بیزار بود. می پرسید چرا؟ چون این فرد با گروهش نه یک بار بلکه چندین بار اموال او را تخریب کردند و اذیتش می کردند. سرگروهشان هم دختری بی حوصله و عاشق آرایش بود. خود خانم اسمیت هم چندین بار دیده بود که او از مغازه های لوازم آرایشی دزدی کند یا تخریبشان  کند. برای بقیه گروه فرقی نداشت . 

- تعجب می کنم اینجا میبینمت جوون! فکر می کردم آرایشگاه، به خودت میرسی نه اینکه با اون ناخن ها چوب بیسبال بگیری بیفتی به جون ما!

- مگه واسه تو فرقی داره؟ ما به تو کاری نداریم که! خودت سر می کشی تو کاسبی ما! انقدر تو پر و بال ما نچرخ.

و بعد لباس سرمه ای را مرتب کرد و موهای کجش را تاب داد و همانطور طلبکارانه به اون نگاه می کرد. خانم اسمیت یه نگاهی به بچه های داخل پارک رکد و سرش را برگرداند.

- خیلی خب. خودت خواستی جوون.

و از داخل کیسه خریدش عصایی را در آورد و دستش گرفت.

- چی شده؟ می خوای سریع تر فرار کنی؟ 

  خانم اسمیت ( که در چنین موقعیتی شده بود سوپر گرنی!) عصا را محکم به زمین زد و زمین شروع به لرزیدن کرد! همه چیز میلرزید و در جای خودش نبود.وقتی به پشتش نگاه کرد دید که ماشینشان شروع به خرد شدن کرده است. قوطی های رنگ می ترکیدند و چوب های بیسبال شروع کردند به شکستن. بچه ها آنقدر ترسیدند که هر چه داشتند و نداشتند گذاشتند و پا به فرار گذاشتند.

- دفعه بعدی به حسابت میرسیم پیرزن!

وقتی دور شدند لرزش کمتر شد. خانم اسمیت خیلی آرام عصا را در کیفش گذاشت. 

- این دفعه شانس آوردید!

شاید برای بسیاری از شما این سوال پیش بیاید که ( بابا عجب عصای خفنی! از کجا گرفتیش؟). خبر خوب این است که من به شما خواهم گفت ولی باید قول بدهید این راز را هیچ جا فاش نکنید چون برای همه دردسر می شود به خصوص خانم اسمیت. این عصا یک عصای معمولی نیست. این عصا، طبق آن چیز هایی که من از خود خانم اسمیت شنیده ام یک عصای خاص است که به هر فردی که قدرت بی نهایت بخواهد، قدرت می دهد ولی شرط دارد.فردی که صاحب عصا است باید قسم خورده باشد که برای کار های خوب و نیک از آن استفاده کند. در غیر این صورت ... خب هیچ کس نمی دادند در غیر این صورت چه بلا هایی سر انسان های میاید چون این عصا تا جایی که من میدانم سال هاست خانم اسمیت از آن مراقبت می کند.ولی یک نصیحتی به شما می کنم. همیشه باید از نزدیک شاهد وقایع بود تا باورش  کنید . از کجا معلوم شاید شما روزی راهتان به شهر ما خورد و خانم اسمیت را دیدید و سری هم به من زدید. آنگاه با هم روی بالکن روبه خیابان اصلی می نشینیم و در حالی که با هم شیر و کلوچه می خوریم و شما هم از نزدیک همه چیز را می بینید و با هم می خندیم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۱ ، ۱۹:۰۱
Shakiba Salariyan

تمرین مشاهده

"ویژگی های فیزیکی"

۱) مانتوی صورتی با دکمه های طلایی

۲) کفش های پاشنه کوتاه و سفید که به نظر تقریبا نو هستند

۳) کمی خسته در ظاهر

۴) شلواری دودی

۵)شال سرمه ای

۶) ساده و بدون آرایش

 

شخصیت دوم

۱) سوار ماشین مشکی و گران

۲) آرایش غلیظ 

۳) کمی عصبی یا بی حوصله

۴) پولدار

۵) تپلی

۶)رژ لب قرمز

۷)شال و لباس مشکی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۰۱ ، ۱۸:۴۱
Shakiba Salariyan

صبح یک روز بهاری بود و هوا رو به گرم شدن می رفت. کوکی همینطور در بین قفس  حیوانات راه می رفت و هر چند دقیقه تکه ای از کاهوی تازه ای را که صبح آن روز از میوه فروشی گرفته بود را در دهانش می گذاشت. همانطور از بین قفس ها می گذشت و گاهی هم از صدا های بلند شیر ها و یا پلنگ ها که به مردم غرش می کردند ،از جای می پرید ولی به دل نمی گرفت چون خیلی حیوانات را دوست داشت. وقتی به قفس سنجاب ها رسید کمی ایستاد تا نگاه دقیق تری بیندازد. سنجاب ها در جایشان نمی ماندند و مدام تکان می خوردند. ناگهان متوجه تنها بازدید کننده ی دیگری که به سنجاب ها نگاه می کرد شد. چند دقیقه همانطور به سکوت سپری شد . هر دو به سنجاب ها نگاه می کردند.بازدید کننده ی کنارش ساکت بود و به نظر می رسید از اینکه افراد زیادی آن روز در باغ وحش بودند، خوشحال نبود.کوکی هم برای آنکه او را از این حالت ناراحت کننده در آورد تصمیم گرفت بااو چند کلامی هم مکالمه ذاشته باشند.



- سلام!!



و جوابی نشنید، البته ناراحت نشد چون برای او عادت شده بود که مردم جواب این سلام های ناگهانیش را ندهند. گاهی برای خودمان نیز پیش می آید که به فردی غریبه سلام می کنیم و وقتی آنها با قیافه ای پر از تعجب به ما نگاه می کنند در زمین آب می شویم. ولی کوکی دوباره تلاش کرد.



-سلام!!

و این بار بازدید کننده با اضطراب به او نگاه کرد و چند قدمی دور شد.کوکی ناگهان از جای پرید. درسته این دفعه صدای شیر یا پلنگ نشنیده بود ولی اینکه هم صحبتی جدیدش را ( که چندان هم اهل صحبت نبود) آن طور آزرده میدید، میترساند. بازدید کننده مرموز لباس غیر عادی و پشمی قهوه ای پوشیده بود که باعث کنجکاوی و ترس بیشتر کوکی میشد. ولی کوکی نا امید نشد ( که خوب است!) و خواست دوباره سلام کند ( که چندان  خوب نیست!!). این بار برای آنکه اثر بهتری داشته باشد تا بناگوش لبخند زد.



-سلامم! من کوکی هستم.



هم صحبتیش که کم کم حس اضطراب و ترسش از صحبت با این آدم عجیب غریب ریخته بود و حس صمیمیتش رو دریافت کرده بود زیر لب جواب داد:

- سلام منم سوییتی ام.

- ببخشید؟؟

این بار بلند تر تکرار کرد
-سوییتی.

-اوه آره! خب سلام سوییتی. از دیدنت در کنار قفس سنجاب ها خوشحالم! راستی تو چقدر عجیبی؟؟

- من عجیب نیستم! تو عجیبی. آدما که همینطور با هر کی می بینن که صحبت نمیکنن بچه جون!!

-یعنی تو دوست نداری آدمای اطرافت رو بشناسی و باهاشون معاشرت داشته باشی یا حتی دوست بشی؟

-به هیچ وجه. من علاقه زیادیی آشنایی با آدمای اطرافم ندارم! کلا دوست ندارم با آدما روبه رو بشم اونا ترسناک هستن و باعث میشن که آدم حس بدی نسبت به خودش پیدا کنه!

- پس بهتره دفعه بعد لباس های بهتری بپوشی! حداقل اگر عوضشون کنی مردم نمیفهمن تو عجیب هستی و موقع صحبت هم مضطرب نمیشی.

- خودت هم در آینه نگاه بنداز! لباس های تو هم علاوه بر اینکه برای این فصل نیست، کاملا تو رو شبیه ساده لوح ها کرده. ضمنا کسی با سویشرت، پاپیون نمیزنه.





تا کوکی بخواد جوابش را بده یکی از سنجاب ها به سمتش پرید و صدای خرناس طور وحشتناکی تولید کرد که باعث شد کوکی دوباره از جایش بپرد. سوییتی که به نظر میرسید از این حرکت سنجاب خوشش آمده لبخندی به صورتش نشست!



- من اصلا و ابدا از صدای بلند خوشم نمی آد! اونا ترسناکن.

- سنجابه دیگه. چه انتظاری داری دانشمند!! اونا حیوان هستن نمیفهمن که!

- راست میگی ولی ملاحظه هم چیز خوبی هست به نظرم.

-آره! ولی نه برای یک حیوان! احمق هستی دیگه. قیافت هم همین رو میگه.

کوکی که از این کلمه " احمق" خوشش آمده بود به طرز عجیبی به خودش می بالید.

- خیلیی ممنونن!!

سوییتی که پاک شوکه شده بود، و از طرفی از این میزان حماقت خوشش آمده بود ، تصمیم گرفت برای اینکه خودش هم مثل او که از کلمه ای تحقیر آمیز خوشش آمده بود احمق جلوه داده نشود از آنجا دور شود.

- صحبت های خوبی بود احمق!

- همچنین! راستی یادت نره چی گفتم. یه تغییری روی لباس هات بده!

و سوییتی همونطور که با شوق از مکالمه عجیب و غریب امروزش به سمت خونه میرفت گفت:

-بیا دفعه بعد توی لباس فروشی همو ببینیم. برای استایل تو هم باید یه فکری کنیم.

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۸:۱۲
Shakiba Salariyan

طراحی شخصیت دوم

نام : کوکی

 

"ویژگی های فیزیکی"

1) چشم های سیاه و درشت

2) موهای خاکستری و صاف

3) دندون های خرگوشی

4) تپل

5) پسر

6)لباس: چکمه های خاکستری، تیشرت و سویشرت رویش به رنگ چکمه ها با ظرح خرگوش

( مهم نیست چه فصله همیشه میپوشه)

7)ابرو کم پشت داره

8) کک و مک کمرنگی دارد

9)پوست سفید مایل به خاکستری

10)شلوار سیاه

11) شال پردن خاکستری

12)همیشه یک پاپیون کوچک سفید بسته

 

 

"ویژگی های شخصیتی"

1) خیلی مهربونه

2) عاشق کاهو ( غذای مورد علاقه ، خیلی هم سریع می خوره)

3) از وابسته بودن خوشش نمی آد

4) از طبیعت خوشش می آد

5) یکم ساده لوح هست و سریع گول می خوره

6)از صا های بلند خوشش نمی آد( و میترسه)

7)دوست داره با غریبه ها حرف بزنه

8)عاشق رنگ خاکستری و مشکیه

9)آدم هارو دوست داره بغل کنه

10) عاشق زمستان

11) گرمازده میشه

 

* این شخصیت بر اساس ویژگی های ظاهری و رفتار های یک حیوان خانگی نوشته شده ( که مثلا اگر آن حیوان انسان بود چطور می شد)*

💜

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۷:۱۸
Shakiba Salariyan

طراحی شخصیت اول

 

"ویژگی های فیزیکی"

1) دختر

2)پوست سفید داره

3)چشم های آبی و سبز

4)لاغر

5)لباس: شلوار جین گشاد، بولیز سفید و کمی گشاد، کتونی و ذستکش های سفید

6) جوانه

7) موهاش قهوه ای هست ولی با تناژ مختلف رنگ قهوه ای

 

"ویژگی های شخصیتی"

1) منطقی

2) باهوش

3)عاشق فصل زمستان

4)نسبت به افراد اطرافش سرد و کمی خشن هست ولی خیلی دوستشون داره

5)دوستان کمی داره

6) درونگرا

7) مهارت های رزمی خوب یداره

8) قدرت های عجیب و تاریک داره

9)از گذشته خودش اصلا خوشش نمیاد

10) مدت بسیار زیادی تحت درمان های روانی بوده

💜

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۷:۰۴
Shakiba Salariyan