انشا ۹.۴

بایگانی
آخرین مطالب

دیدار صد ساله

پنجشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۶:۰۴ ب.ظ

آدری (Audry)، با سرعت لیست سفرش را می خواند و آخرین اقلام را در چمدان چرمیش می گذاشت. نگاهی به ساعتش انداخت. خیلی دیر شد بود. به سرعت موهایش را شانه ای کرد و کلاه آفتابیش را سرش گذاشت. در حالی که برای آخرین بار لیست را مرور می کرد، چمدانش را برداشت و به سمت در رفت. هنگامی که از در خارج می شد، در آینه نگاهی به خودش انداخت. یکی از ویژگی های او که باعث می شد همه جا او را تحسین کنند، این بود که در هر شرایطی و هر موقعیتی خوش لباس ولی ساده بود. این فکر باعث شد لبخندی بر صورتش نقش ببندد و در حالی که شلوار های جین دمپا گشاد گلدوزی شده اش را بالا میداد، در را قفل کرد. به سرعت تاکسی گرفت و به سمت فرودگاه شروع به حرکت کرد. در میانه های راه بودند که:

- لطفا بایستید!!

راننده محکم بر روی ترمز کوبید و گفت:( چیزی شده؟ مسیر متفاوتی می روید؟)

- نه ولی قبل از آن باید یک جای دیگر برویم. بعد از آن به سمت فرودگاه راهی می شویم.

چند دقیقه بعد در کوچه یازدهم شرقی، خانه دوم بودند. دری چوبی و بزرگ که روی ورودی آن " خوش آمدید" بزرگی نوشته شده بود. اینجا خانه بهتریم دوست آدری، پال( paul) بود. ابتدا در زد ولی کسی جواب نداد. دوباره در زد ولی کسی خانه نبود. همین شد که پاکتی کاهی را از جیب کتش در آورد و آن را به داخل خانه انداخت.دوباره سوار تاکسی شد و به سمت فرودگاه حرکت کردند.دوازده ساعت بعد در دُری بود. محل زادگاهش.

از پنجره هتل بیرون را نگاه می کرد. همه چیز از آخرین باری که آنجا بود فرق می کرد. مغازه ها همگی عوض شده بودند. درخت کاری شده بود و از همه مهم تر مردم با آرامش و امنیت در خیابان ها راه می رفتند. چیزی که در دوران قبل از آن محروم بودند. در آن موقع بود که در اتاقش به صدا در آمد:

- نامه دارید!

آدری روی تختش نشست و نامه را خواند. از طرف پال بود. او نیز در نامه اش خبر سفرش را داده بود. از قرار معلوم پال برای تعطیلات به هاوایی سفر کرده بود و فردا شب دوباره به لندن باز می گشت. آدری نامه را کنار گذاشت. مردم اغلب برای دیدن اقوامشان یا برای خوش گذرانی به مسافرت می روند. آدری نیز برای دیدن تنها فردی که می شناخت که از بودن یا نبودن او حس اطمینان نداشت به دُری آمده بود. فردای آن روز، آدری از گردش شهر به هتل برگشت. ساعت را نگاه کرد. فقط پنج ساعت تا پروازش وقت داشت.

- دیگه وقتش شده

از اتاق بیرون رفت و به سوی خانه هفتم خیابان آلن به راه افتاد. خانه ای متروکه  ، چوبی نم گرفته ولی بزرگ.دیدن آن خانه خاطرات وحشتناکی را به یاد آدری می آورد ولی یک موضوع را نمی توانست انکار کند : این که دلش برای صاحب خانه تنگ شده بود.در ورودی نیم باز بود. وارد خانه شد. داخل خانه مانند خانه های بسیار قدیمی بود ولی اثاثیه چندانی نداشت. مبلی قرمز مخملی که روی آنها را با ملحفه های سفید پوشانده بودند و روبه روی آن میز چوبی کوچکی که آنقدر خاک گرفته بود که رنگش به سیاه می زد تا قهوه ای، ولی آدری خوب می دانست این خانه چه راز هایی را مخفی دارد و این فقط پوششی برای تمام شکار های صاحب این خانه است. در روبه زیر زمین را پیدا کرد. در روبه تونلی بلند و سنگی باز شد که به پایین می رفت. در انتها اتاقی بزرگ و تاریک و سنگی قرار داشت. از محفظه ای کوچک که در سقف وجود داشت نور خورشید فضای را روشن می کرد. روی سقف هم هزاران زنجیر و طناب آویزان بود. با دیدن آن زنجیر ها دلش ریخت. زنجیر هایی خالی و خون آلود که روزی کودکانی از آنها آویزان بودند تا جان می دادند.در گوشه ای گهواره ای سفید با ماه و چند ستاره که بالای آن آویزان شده بودند قرار داشت که مدام تکان می خورد.آدری کمی نزدیک آن گهواره شد تا ببیند چه چیزی گهواره را تکان می داد. داخل گهواره عروسکی مو نارنجی با صورتی کک و مکی خوابیده بود. دستش را دراز کرد تا عروسک را بگیرد که اسکلت دستی، مچش را گرفت.

- سلام آدری

کمی دقت کرد و عامل حرکت گهواره را تشخیص داد. اسکلت مردی بلند با لباس های سیاه و کهنه که قسمتی از جمجمه اش شکسته شده بود. یک کلمه در توصیفش کافی است: نفرت انگیز. آدری کمی نگاهش کرد و بر خودش مسلط شد. نباید می ترسید چون دلیلی برای ترسیدن وجود نداشت. آخر چه کسی از " پدرش " می ترسید.

- خیلی بزرگ شدی. ولی اصلا تغییر نکردی. همان موهای نارنجی و کک و مک های ریز و چشم های آبی.

آدری به حفره های چشم پدرش زل می زد.

- زندگی در شهر غریب چطوره؟ 

- بد.. بد نیست

- واقعا؟ یه روزایی اینجا رو طوری دوست داشتی که حاضر نبودی از خونه بیرون بری

- الان خیلی فرق کرده

- آره، از خیلی وقت پیش خیلی چیز ها تغییر کرد

- چه شکلی زنده موندی؟

- روح اون بچه هایی که نگهشون داشته بودم کمکم کرد. ولی چه فایده، این روح اون بچه هاست نه من. هر روز آزارم میده.

- فقط همین؟

مرد از این سوال آدری عصبی شد. صدایش را کلفت کرد و گفت

- زندگی کردن با آرزو های به باد رفته خیلی سخته به خصوص وقتی کسی که تنها امید رو بهش داری تنهات بزاره و مجبورت کنه با خاطرات و رویا ها زندگی کنی.

آدری کمی سکوت کرد و به پایین نگاه کرد. خوب می دانست منظور او از این حرف چیست.

- اون شب که وجودم رو سوزوندی، فقط بدنم را نسوزوندی. همه آرزو هایم را به باد فنا دادی. تو واقعا مایه زجر و ننگ و بدبختی من هستی!!

آدری که دیگر نمی توانست این میزان حقارت و توهین را تحمل کند گفت:

-اشتباه می کنی! همش تقصیر توعه. می خواستی از من یه هیولا بسازی. هیچ کسی رو برای من باقی نذاشتی که فقط تو رو در زندگیم ببینم. نزاشتی دوستی پیدا کنم که معنی دوستی و محبت رو نفهمم. همه و همه به خاطر این بود که من رو به سرنوشت خودت دچار کنی. ولی دیگه خیلی دیر شده. دیگه نمی تونی هیج بچه ای رو آزار بدی. 

- تند نرو بچه جون

اون موقع بود که مرد از سرش بلند شد. عروسک درون گهواره را محکم به دست گرفت

- آره تو وجود من رو نابود کردی. ولی من هنوز پا برجا هستم. هنوز افکار شرورانه دارم. عزیزم تو از هیچ چیزی خبر نداریولی نقشه های من هنوز پا برجاست و تنها تیکه باقی مانده پازل یه فرمان بر با اراده باشه. چه کسی بهتر از کسی که از بچگی بزرگش کردم.

آن موقع بود که عروسک در دستش شروع به سیاه شدن کرد و به عروسکی زشت و بدریخت تبدیل شد. آدری که به نقشه سیاه پدرش پی برده بود، به سمت خروجی زیرزمین دوید. پدرش خنده ای زد و گفت:

- پس می خوای باز کنیم. خیلی خب. همه چی رو برای خودت سخت کردی

و دنبالش دوید

آدری نزدیک در ورودی غار بود که  ناگهان سر خورد و ... همه چیز تاریک شد. 

وقتی بلند شد روی مبل قرمز مخملی بود. اطرافش را نگاه کرد. اثری از پدرش نبود. فکر کرد همه چیز خواب بود ولی ناگهان درد شدیدی روی مچش احساس کرد. مچش از قبل باند پیچی شده بود. باندش را باز کرد و با چیزی که رویش دید مطمئن شد که هیچ چیزی خواب نبوده. روی مچش زخم بزرگی بود که نوشته بود:

" به بازی خوش اومدی. از الان بدون که برنده من هستم"

آدری بلند شد و از در خارج شد. همانطور که به سمت مرکز شهر می دوید فهمید که وارد بازی شده که رقیبش وحشتناک ترین بازیکنی هست که می شناخت. می دانست تا مدت کمی در امان خواهد ماند ولی حالا که نقشه پدرش را می دانست، حتما پدرش دوباره پیدایش خواهد کرد.

در آخر که برنده می شود؟ 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۷/۲۸
Shakiba Salariyan

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی