انشا ۹.۴

بایگانی
آخرین مطالب

سوپر گرنی!!

شنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۰۱ ب.ظ

صبح یک روز دیگر را با خمیازه ای بزرگ شروع کرد. خمیازه کشیدن برای ما صبح زود خیلی عادی است ولی صدا هایی که  خانم اسمیت ( یا به قول طرفدارانش سوپر گرنی یا مامان گرنی!!) از خودش موقع یک خمیازه ایجاد می کرد اصلا هم طبیعی نبود. خمیازه او مانند غرش شیری بود که همه اتاق را می لرزاند به خصوص گیرین کوچولو،طوطی سبز خنگول و بزدل مامان گرنی، که همانطور که قفسش تکان می خورد ، از ترس در جایش میلرزید.

- صبح به خیر گرین!!

این را مامان گرنی هر صبح به گرین بیچاره که از ترس به پیرزن سر حال نگاه می کرد می گفت.

و این طوری بود که خانم اسمیت روزش را شروع می کرد.

خانم اسمیت با این که سن بالایی داشت، هنوز سر حال بود. حتی سر حال تر از نوجوان های همسایه!! برنامه مرتبی هم برای خودش داشت که همیشه سرحال بماند. هر روز ورزش می کرد، حرکات کششی انجام می داد به امید اینکه از قد متوسط خودش به قدی بلند برسد ( که همیشه بی اثر می ماندند). خانم اسمیت به خاطر مشکل پا و کمرش کمی کج راه می رفت. اگر از خود خانم اسمیت بپرسی به شما خواهد گفت که برای انسان خوش رو و مهربان و فعالی مثل او این یک ضعف بزرگ است که سعی دارد آن را درست کند ( که مثل داستان قدش خیلی درست شدنی نبود!).اما شاید بپرسید ( برای یک پیرزن چه فرقی می کند ورزش کند یا نکند، بلند نباشد یا نباشد، درست راه برود با نرود؟) ولی اشتباه می کنید. خانم اسمیت برای شغل مهمش به خودش میرسید.

صبح امروز بعد از برنامه صبحگاهی، قبل از آنکه برای خودش دمنوش لیمو دم کند و روی مبلش بنشیند و برنامه مورد علاقه اش را ببیند ، با خودش فکری کرد و گفت:

- می دونی چیه گرین؟؟ امروز روز خوبی برای یک پیاده رویه. می تونم یه مقدار خرید هم بکنم. از اونور اگر خانم همسایه در حال چغلی و غیبت کردن راجع به آقای گل فروش و اون کله کچلش نباشه، یه سری هم به او میزنم!!

و همین شد که با یک چشم به هم زدن شروع کرد به آماده شدن. کیسه خریدش را به دست گرفت و پالتویش را پوشید و برای اینکه کمتر سردش شود، شال سفید و خال خالیش را پوشید. در حال آماده شدن بود که نگاهش به نگاه طعنه آمیز گرین کوچولو افتاد که خیلی خاص به پالتویش نگاه می کرد

- اینطوری منو نگاه نکن گرین! تو که میدونی من نمی خوام پز پالتوی خوشگل و گرون قیمت و خزم رو به خانم های همسایه بدم!!

از در خانه اش که خارج شد باد شدیدی شروع به وزیدن کرده بود. خانم اسمیت همانطور که موهای طلایی و سفید خوشگلش در باد می رقصید، پالتویش را جلوی صورتش آورد که از باد در امان باشد. وقتی به خیابان اصلی رسید، وزش باد کمتر شده بود و می توانست راحت تر جلو راببیند. همانطور که در خیابان پیش می رفت با همه اهل محل احوال پرسی می کرد.

- سلام خانم اسمیت. روز بخیرسرحال به نظر می آیید.

- سلام جوون! همچنین کله کچل تو هم امروز بیشتر می درخشه عزیزم!

 یکی از دلایلی که مردم او را خیلی دوست داشتند همین بود.همانطور به قدم زدن ادامه داد تا به پارک مرکزی رسید. بوی گل بینیش را پر می کرد و صدای آب فواره آرامش می داد .بله، همانطور که خانم اسمیت غرق تماشای گل ها و فواره بود،سر و صدای وحشتناکی را از سمت خیابان اصلی شنید و از آن دور متوجه نزدیک شدن ماشین خیلی بزرگ شد.پشت آن ها هم دو تا نوجوون هر چیری جلوی چششان میدیدند را داغون می کردند.

وقتی به پارک رسیدند ترمز کردند. 

-بچه ها رسیدیم! اینجا همون جایی بود که می گفتم جون میده برای تفریح!

و تا این رو گفت به ها در پارک پخش شدند. چند نفر با قوطی های رنگ به راه افتادند و چند نفر با چوب های بیس بال.

و کسی هم که برایشان راجب پارک توضیح داده بود ، فردی بود که خانم اسمیت از او بیشتر از هر کسی بیزار بود. می پرسید چرا؟ چون این فرد با گروهش نه یک بار بلکه چندین بار اموال او را تخریب کردند و اذیتش می کردند. سرگروهشان هم دختری بی حوصله و عاشق آرایش بود. خود خانم اسمیت هم چندین بار دیده بود که او از مغازه های لوازم آرایشی دزدی کند یا تخریبشان  کند. برای بقیه گروه فرقی نداشت . 

- تعجب می کنم اینجا میبینمت جوون! فکر می کردم آرایشگاه، به خودت میرسی نه اینکه با اون ناخن ها چوب بیسبال بگیری بیفتی به جون ما!

- مگه واسه تو فرقی داره؟ ما به تو کاری نداریم که! خودت سر می کشی تو کاسبی ما! انقدر تو پر و بال ما نچرخ.

و بعد لباس سرمه ای را مرتب کرد و موهای کجش را تاب داد و همانطور طلبکارانه به اون نگاه می کرد. خانم اسمیت یه نگاهی به بچه های داخل پارک رکد و سرش را برگرداند.

- خیلی خب. خودت خواستی جوون.

و از داخل کیسه خریدش عصایی را در آورد و دستش گرفت.

- چی شده؟ می خوای سریع تر فرار کنی؟ 

  خانم اسمیت ( که در چنین موقعیتی شده بود سوپر گرنی!) عصا را محکم به زمین زد و زمین شروع به لرزیدن کرد! همه چیز میلرزید و در جای خودش نبود.وقتی به پشتش نگاه کرد دید که ماشینشان شروع به خرد شدن کرده است. قوطی های رنگ می ترکیدند و چوب های بیسبال شروع کردند به شکستن. بچه ها آنقدر ترسیدند که هر چه داشتند و نداشتند گذاشتند و پا به فرار گذاشتند.

- دفعه بعدی به حسابت میرسیم پیرزن!

وقتی دور شدند لرزش کمتر شد. خانم اسمیت خیلی آرام عصا را در کیفش گذاشت. 

- این دفعه شانس آوردید!

شاید برای بسیاری از شما این سوال پیش بیاید که ( بابا عجب عصای خفنی! از کجا گرفتیش؟). خبر خوب این است که من به شما خواهم گفت ولی باید قول بدهید این راز را هیچ جا فاش نکنید چون برای همه دردسر می شود به خصوص خانم اسمیت. این عصا یک عصای معمولی نیست. این عصا، طبق آن چیز هایی که من از خود خانم اسمیت شنیده ام یک عصای خاص است که به هر فردی که قدرت بی نهایت بخواهد، قدرت می دهد ولی شرط دارد.فردی که صاحب عصا است باید قسم خورده باشد که برای کار های خوب و نیک از آن استفاده کند. در غیر این صورت ... خب هیچ کس نمی دادند در غیر این صورت چه بلا هایی سر انسان های میاید چون این عصا تا جایی که من میدانم سال هاست خانم اسمیت از آن مراقبت می کند.ولی یک نصیحتی به شما می کنم. همیشه باید از نزدیک شاهد وقایع بود تا باورش  کنید . از کجا معلوم شاید شما روزی راهتان به شهر ما خورد و خانم اسمیت را دیدید و سری هم به من زدید. آنگاه با هم روی بالکن روبه خیابان اصلی می نشینیم و در حالی که با هم شیر و کلوچه می خوریم و شما هم از نزدیک همه چیز را می بینید و با هم می خندیم!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۷/۱۶
Shakiba Salariyan

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی